جدول جو
جدول جو

معنی برگزار کردن - جستجوی لغت در جدول جو

برگزار کردن
(مُ فَ صَ)
برگذار کردن. به انجام رسانیدن. رجوع به برگذار کردن شود، پشت کرده. منصرف. روی گردان شده:
ای امت برگشته ز اولاد پیمبر
اولاد پیمبر حکم روز قضااند.
ناصرخسرو.
ملک چون بیدلان سرگشته میشد
ز تاج و تخت خود برگشته میشد.
نظامی.
شهنشه بخت را سرگشته می دید
رعیت را ز خود برگشته می دید.
نظامی.
- بخت برگشته، نگون بخت:
شنید این سخن بخت برگشته دیو
بزاری برآورد بانگ و غریو.
سعدی.
چنین گفت درویش صاحب نفس
ندیدم چنین بخت برگشته کس.
سعدی.
که آن بخت برگشته خود در بلاست.
سعدی (گلستان).
- بخت برگشته به راه آمدن، سر آمدن بدبختی. به پایان آمدن تیره بختی. سپری گشتن تیره بختی:
وز ایشان بخواهم فراوان سپاه
مگر بخت برگشته آید براه.
فردوسی.
- بخت برگشته دیدن، خود را بیچاره و بدبخت دیدن:
جهاندار چون بخت برگشته دید
دلیران توران همه کشته دید.
فردوسی.
- برگشته اختر، بدبخت. (ناظم الاطباء). بدطالع و بداختر. (آنندراج) :
گنهکار برگشته اختر ز دور
چو پروانه حیران در ایشان بنور.
سعدی.
- برگشته ایام، مدبر و بدبخت. (آنندراج) :
یکی گربه در خانه زال بود
که برگشته ایام و بدحال بود.
سعدی.
چون کند عرض نیاز از وی بگردان روی خود
این سزای باقر برگشته ایام است و بس.
باقر کاشی (از آنندراج).
- برگشته بخت، مدبر و بدبخت. (آنندراج). شقی:
نخواهد فرنگیس برگشته بخت
نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت.
فردوسی.
نه چون من بود خوار و برگشته بخت
به دوزخ فرستاده ناکام رخت.
فردوسی.
بدو گفت کای پیربرگشته بخت
چرا سیر گشتی تو از تاج و تخت ؟
فردوسی.
چو بشنید رستم برآشفت سخت
بدو گفت کای ترک برگشته بخت.
فردوسی.
بدو گفت کای ترک برگشته بخت
سر پیر جادو ببین بر درخت.
فردوسی.
نه تنها منت گفتم ای شهریار
که برگشته بختی و بدروزگار.
سعدی.
که آن ناجوانمرد برگشته بخت
که تابوت بینم منش جای تخت.
سعدی.
یکی گوش کودک بمالید سخت
که ای بوالعجب گوی برگشته بخت.
سعدی.
چو برگشته بختی درافتد به بند
ازو نیکبختان بگیرند پند.
سعدی.
- برگشته بودن سر بخت، بدبخت بودن. تیره بخت بودن:
بداندیش شاه جهان کشته به
سر بخت بدخواه برگشته به.
فردوسی.
- برگشته حال، با تعب و رنج. (ناظم الاطباء). بدبخت:
سگی شکایت ایام با سگی می گفت
نبینیم که چه برگشته حال و مسکینم.
سعدی.
هم او را در آن بقعه زر بود و مال
دگر تنگدستان و برگشته حال.
سعدی.
- برگشته دولت، مدبر و بدبخت. (آنندراج) :
چو برگشته دولت ملامت شنید
سرانگشت حسرت به دندان گزید.
سعدی.
- برگشته رای، که رای و اندیشۀ وی تغییر کرده باشد. تغییر عقیده داده:
بدو نیم کرده نهاده بجای
پراندیشه شد مرد برگشته رای.
فردوسی.
- برگشته روز، بدبخت. نگون بخت:
همه کشته بودیم و برگشته روز
به توزنده گشتیم و گیتی فروز.
فردوسی.
تبه کرده ایام برگشته روز
بنالید بر من بزاری و سوز.
سعدی.
گرفتار در دست، برگشته روز
همی گفت با خود بزاری و سوز.
سعدی.
- برگشته روزگار، بدبخت در دنیا و ناامید. (ناظم الاطباء).
- برگشته سر، مدبر و بدبخت. (آنندراج) :
همه شوربختند و برگشته سر
همه دیده پرآب و پرخون جگر.
فردوسی.
تو ز حال زار این برگشته سر
هر زمان بهر چه ای آزاده تر؟
اسیری لاهیجی (از آنندراج).
- برگشته شدن بخت، بدبختی رو نمودن.
- برگشته طالع، مدبر و بدبخت. (آنندراج) :
فرخنده کوکبی که کند یاد تو بخیر
برگشته طالعی که فرامش کند ترا.
سعدی.
- برگشته طالعی، ادبار. بدبختی. حالت برگشته طالع:
در لعل آبدار ز برگشته طالعی
باشد همان چو نقش نگین خشک جوی من.
میرزا صائب (از آنندراج).
- برگشته قمار، به مراد نشسته نبودن نقش در قمار، و این از اهل زبان بتحقیق پیوسته. (از آنندراج). کسی که در قمار باخته باشد:
کاری بمرادم نشد ازنقش موافق
امروز که برگشته قمارم چه توان کرد؟
صائب (از آنندراج).
- برگشته کار، نگون بخت. با وضع و حال دگرگون:
به دشت آوریدندش از خیمه خوار
برهنه سر و پای و برگشته کار.
فردوسی.
- دولت برگشته، بخت برگشته. بخت و دولت تیره و سیاه: شیطان در وی (جمشید) راه یافت و دولت برگشته اورا بر آن داشت که نیت با خدای عز و جل بگردانید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 33).
، مرتد. از دین یا عقیدتی روی گردان شده: حنیف، برگشته از ملتهای باطل. (ترجمان القرآن جرجانی). مرتدّ، از دین برگشته. (دهار)، منهزم. فراری. شکسته: عبداﷲ بیرون آمد لشکر خویش را بیافت پراکنده و برگشته. (تاریخ بیهقی ص 187).
گرچه امید ظفر با لشکر برگشته نیست
می کند صید دل آن برگشته مژگان بیشتر.
میرزا صائب (از آنندراج).
- از رزم برگشته، فراری. منهزم:
بیامد ز لشکر بسی کشته دید
بسی بیهش از رزم برگشته دید.
فردوسی.
تو ایران سپه را همه کشته گیر
و گر زنده از رزم برگشته گیر.
فردوسی.
، منصرف. ترک عقیده کرده:
همه غار و هامون پر از کشته بود
سر دشمن از جنگ برگشته بود.
فردوسی.
، سرنگون. (ناظم الاطباء). مقلوب. منقلب:
همه دشت از ایرانیان کشته دید
سربخت بیدار برگشته دید.
فردوسی.
- برگشته باد، زیر و زبر باد. (هفت قلزم). تباه و واژگون و خراب باد:
که کشتت که بر دشت کین کشته باد
بدو جاودان روز برگشته باد.
فردوسی.
که گویند برگشته باد آن زمین
کزو مردم آیند بیرون چنین.
سعدی.
برکنده باد دیده و برگشته باد رو
گر چشم بر گهر بود و روی بر زرم.
بدیعی سمرقندی (از آنندراج).
، سیر و سیاحت کرده.
- برگشته گرد جهان، جهاندیده. گرد جهان برآمده. در همه جهان رفته:
ز لشکر بخوانیم چندی مهان
خردمند و برگشته گرد جهان.
فردوسی.
، شکسته، رنج برده، کشته شده. مرده. (ناظم الاطباء)، خراب و تباه. (آنندراج) : ، خم شده. منعطف شده. پیچیده. بسوی درون یا برون خم شده. معطوف: انشتار، برگشته پلک چشم گردیدن. شتر، برگشته بام چشم گردیدن. (از منتهی الارب).
- برگشته لب، آنکه لبش برگردیده باشد. أقلب. لثع. (منتهی الارب).
- برگشته مژگان، دارای مژگان برگشته:
چشم مستت را غم برگشته مژگان تو نیست
همچو او صد عاشق روبرقفا را دیده است.
کلیم (از آنندراج).
گرچه امید ظفر با لشکر برگشته نیست
می کند صید دل آن برگشته مژگان بیشتر.
میرزا صائب (از آنندراج).
، منحنی. کج. مقابل راست و مستقیم.
- برگشته پشت، خمیده پشت. کوژ:
شنید این سخن پیر برگشته پشت
به تندی برآوردبانگ درشت.
سعدی.
- شمشیر برگشته، شمشیر کج. شمشیر خمیده:
ز شمشیر برگشته جایی نبود
که در غار او اژدهایی نبود.
نظامی.
، تغییرکرده.
- برگشته بوی، بوی بگردانیده. متعفن. (یادداشت دهخدا).
- برگشته رنگ، متغیراللون. (یادداشت مؤلف) : طلحوم، آب برگشته رنگ و مزه. (از منتهی الارب).
- برگشته طعم، مزه بگردانیده. (یادداشت دهخدا).
- برگشته مزه، متغیرالطعم. (یادداشت دهخدا). برگشته طعم
لغت نامه دهخدا
برگزار کردن
برپا داشتن
تصویری از برگزار کردن
تصویر برگزار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
برگزار کردن
برپاداشتن، ترتیب دادن، برپا کردن، منعقد کردن، انجام دادن، ادا کردن، به جا آوردن، سپری کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بر کار کردن
تصویر بر کار کردن
به کار انداختن، به کار گماشتن، روی کار آوردن
فرهنگ فارسی عمید
(فُ تَ مَ دَ)
برگذار کردن. به انجام رساندن
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ)
انجام دادن. اجرا کردن، ترجیح داده شده. مرجح. (فرهنگ فارسی معین). پسندیده. (ناظم الاطباء). پسندآمده: مخصوص گردانید او را به رسمهای برگزیده. (تاریخ بیهقی ص 308). و رجوع به گزیده شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کاظْ ظَ)
آمادۀ کار کردن. بکار انداختن. برای بکار بردن مهیا ساختن: لیث علی منجنیق ها بر باره برنهاد و بر کار کرد. (تاریخ سیستان). بعد از آن بپای حصار طاق شد و منجنیقها بر کار کرد. (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَ بَ)
تشریف. (تاج المصادر بیهقی). تبارک. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). به بزرگی رسانیدن. رجوع به بزرگ و بزرگوار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ ضَ)
گذراندن. عبور دادن:
بارخدایا خدایگانا شاها
شعر مرا سهل برگذاره کن این بار.
فرخی.
و رجوع به گذاره کردن شود، پسندکننده، ترجیح دهنده. و رجوع به برگزیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از برگذار کردن
تصویر برگذار کردن
سپری کردن سپری ساختن، برپاداشتن منعقد ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورگزار کردن
تصویر ورگزار کردن
برگزار کردن کاری را باآبرومندی انجام دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگذار کردن
تصویر برگذار کردن
((بَ. گُ. کَ دَ))
سپری کردن، به پایان بردن
فرهنگ فارسی معین
معزول کردن، عزل کردن، خلع کردن، منفصل کردن
متضاد: منصوب کردن، برگماشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از برکنار کردن
تصویر برکنار کردن
رفضٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از برکنار کردن
تصویر برکنار کردن
Oust
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از برکنار کردن
تصویر برکنار کردن
expulser
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از برکنار کردن
تصویر برکنار کردن
추방하다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از برکنار کردن
تصویر برکنار کردن
изгнать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از برکنار کردن
تصویر برکنار کردن
vertreiben
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از برکنار کردن
تصویر برکنار کردن
نکالنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از برکنار کردن
تصویر برکنار کردن
বিতাড়িত করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از برکنار کردن
تصویر برکنار کردن
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از برکنار کردن
تصویر برکنار کردن
wyrzucić
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از برکنار کردن
تصویر برکنار کردن
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از برکنار کردن
تصویر برکنار کردن
לגרש
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از برکنار کردن
تصویر برکنار کردن
बाहर करना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از برکنار کردن
تصویر برکنار کردن
mengusir
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از برکنار کردن
تصویر برکنار کردن
ขับไล่
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از برکنار کردن
تصویر برکنار کردن
uitzetten
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از برکنار کردن
تصویر برکنار کردن
вигнати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از برکنار کردن
تصویر برکنار کردن
expulsar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از برکنار کردن
تصویر برکنار کردن
espellere
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از برکنار کردن
تصویر برکنار کردن
expulsar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از برکنار کردن
تصویر برکنار کردن
追放する
دیکشنری فارسی به ژاپنی